WoNdErLaNd

- توی ژاپن:

جوان اولی از عشق جوان دومی نسبت به دختر محبوبش متاثر میشه و خودکشی می کنه جوان دومی هم از مرگ همنوع خودش اونقدر اندوهگین میشه که خودکشی می کنه بعدش برای دختر ژاپنی هم چاره ای جز خودکشی نیست .

به ادامه مطلب برید



ادامه مطلب ...
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 12:1 ::  نويسنده : romina

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.

وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.

سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.

او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!

دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 11:28 ::  نويسنده : romina

 

می گويند شخصی سر کلاس رياضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بيدار شد وباعجله دو مسأله راکه روی تخته سياه نوشته بود يادداشت کرد و بخيال اينکه استاد آنها را بعنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد. هيچيک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت . سرانجام يکی را حل کرد وبه کلاس آورد. استاد بکلی مبهوت شد ، زيرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غير قابل حل رياضی داده بود. 
اگر اين دانشجو اين موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی کرد، ولی چون به خود تلقين نکرده بود که مسأله غير قابل حل است ، بلکه برعکس فکر می کرد بايد حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله يافت. 

برای آنکس که ایمان دارد ناممکن وجود ندارد

چند نمونه فراموش نشدني باعث تغيير نگرش پزشكان و روانشناسان شد.
 

يك زنداني كه قصد فرار داشت بطور مخفيانه خود را در يكي از اتاقكهاي قطار جا داده بود و بعد از حركت فهميده بود كه در يخچال قطار قرار دارد. 
زنداني مطمئن بود كه در طي چندين ساعتي كه در يخچال قرار دارد منجمد خواهد شد و دقيقاً اينطور هم شد. 
اما بعد از رسيدن به مقصد مشاهده كردند كه زنداني يخ زده در حالي كه يخچال قطار خاموش بوده است و اين نشان ميدهد كه شخص زنداني به خود تلقين كرده كه منجمد خواهد شد و اين تلقين براي او حكم يك تصوير ذهني مطابق با افكار او داشته و همين باعث شده كه سلولهاي بدن وي واقعاً سرما را حس كرده و كم كم منجمد شود.

نمونه ديگر آزمايشي بود كه به پيشنهاد يكي از روانشناسان بر روي دو تن از مجرمين محكوم به اعدام انجام شد. 
آزمايش به اين صورت بود كه مجرم اول را با چشماني بسته در حضور مجرم دوم با بريدن شاهرگ دستش او را به مجازات رساندند. در اين هنگام نفر دوم با چشمان خود شاهد مرگ او بر اثر خونريزي شديد بود. سپس چشمان نفر دوم را نيز بستند و اين بار شاهرگ دست وي را فقط با تيغه اي خط كشيدند و در اين حين كيسه آب گرم نيز بالاي دست وي شروع به ريختن مي كرد اين در حالي بود كه دست او به هيچ وجه زخمي نشده بود. اما شاهدان يعني پزشكان و روانشناسان با كمال ناباوري ديدند كه مجرم دوم نيز پس از چند دقيقه جان خود را از دست داد چراكه او مطمئن بود كه شاهرگ دستش به مانند نفر اول بريده شده و خونريزي مي كند. ريخته شدن خون را نيز بر روي دست خود حس مي كرده است. در واقع تصوير ذهني او چنين بوده كه تا چند لحظه ديگر به مانند نفر اول هلاك مي شود و همين طور هم شد.
 


دستگاه عصبي شما تجربه خيالي را از تجربه واقعي تميز نمي دهد. 
در هر دو مورد با توجه به اطلاعاتي كه از ناحيه مغز در اختيار او قرار مي گيرد واكنش نشان مي دهد. 
اين يكي از قوانين اوليه و اصولي ذهن است. در واقع اينطوري ساخته شده ايم. 

 

ازتون میخوام که لحظه به لحظه مواظب گفته ها، فکرها و حرفای دلتون باشین. مواظب باشین که به خودتون چی میگین هیچ وقت نگین که چرا زندگی من اینجوریه چون همش دست خودتونه و این شمائین که زندگی خودتونو رو به ویرونه و کلبه ای خرابه تبدیل میکنین یا به قصری باشکوه و شاهکاری بی نظیر


دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 11:16 ::  نويسنده : romina

بعد مهمانی از روی مبل بلند میشن میگن خوب آقا زحمت دادیم خداحافظ
دو قدم جلو تر آقا خداحافظ
جلو در آقا خداحافظ
داخل حیاط با صدای بلند آقا تشریف بیارین منزل ما خداحافظ
...
جلو در حیاط (ساعت 1 نصف شب)آقا بریم دیر وقته خداحافظ
جلو در ماشین خداحافظ
داخل ماشین خداحافظ
ماشین در حال حرکت بووووووق بوووق یعنی خداحافظ
.
.

.

.

.

.
فردا صبح شمسی جون زنگ میزنه به اشرف جون میگه
اوا خدا مرگم دیشب نفهمیدم از اعظم جون خداحافظی کردم؟از طرف من ازش خداحافظی کن....

یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 14:49 ::  نويسنده : romina

جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی
حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد . به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های
ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ” بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من
احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که
ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من ” جان
بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !

یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 14:46 ::  نويسنده : romina

 

 


 

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

 

 

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

 

 

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

 

 

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

 

 

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !

 

یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 14:44 ::  نويسنده : romina

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و...
آنجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: 
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!

یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 14:43 ::  نويسنده : romina

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید

یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 14:41 ::  نويسنده : romina

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» 

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 14:36 ::  نويسنده : romina

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ...

برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود

یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 14:32 ::  نويسنده : romina

روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:....


اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =1000
                                         
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.

شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 21:15 ::  نويسنده : romina

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به همگی!!!

خوفید؟

امروز یک اهنگ قشنگ از adele براتون گذاشتم به اسم set fire to the rain

اهنگ فوقالعاده قشنگیه حتما دانلودش کنید!!!

در ادامه مطلب هم متن و ترجمه این اهنگو گذاشتم امیدوارم لذت ببرید

 

 

                                 

. Set Fire To The Rain



ادامه مطلب ...
شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 19:1 ::  نويسنده : romina

روزي روزگاري نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد:

«شما براي چي مي نويسيد استاد؟»

برنارد شاو جواب داد:

«براي يک لقمه نان.»

پسره بهش برخورد. پس توپيد که:

«متاسفم. برخلاف شما ما براي فرهنگ مي نويسيم.»

و برنارد شاو گفت:

«عيبي ندارد پسرم. هر کدام از ما براي چيزي مي نويسيم که نداريم.»

شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 18:47 ::  نويسنده : romina


فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی.

 

پیرمرد از دختر پرسید :

 

- غمگینی؟
- نه
- مطمئنی؟
- نه
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره

 

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 17:28 ::  نويسنده : romina

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد، چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد… نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس… از جدول کنار خیابون رفت بالا… نزدیک بود که چپ کنه… اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود، تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعا تقصیر تو نیست… امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

درباره وبلاگ


why do we close our eyes when we pray,cry,kiss or dream?because the most beautiful things in life are not seen but felt only by heart
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 764
بازدید کل : 23154
تعداد مطالب : 306
تعداد نظرات : 110
تعداد آنلاین : 1


Doctor Who Tardis, Dalek, Doctor Cursors